شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹

تـــــویی که مَــنم کــرد

به فریبا

از سرِ من رفته بود «حوصله»
خیال می کردم این تن، «ها» می شود
به عادت، غصه می خوردم
فکر نمی کردم
وقتی که موج صدایت، تلفن را بلرزاند
هم در سینه ام، چیزی باید  لرز کند
هم 
در بطن قلبم
 قطره ای برای پمپاژ شدن، باید تردید کند


از سرِ من رفته بود «فاصله»
در دور زندگی می کردم
وقتی گذشتی از آن نهصد و نود و چهار عددِ چشمچران
که کنار هر کیلومتر این راه
در نگاهِ من تظاهرات می کردند

تمامَم کردی

خیال نمی کردم
جمله ی عاشقانه های پیش از این را
برای تو سروده باشم

تمامشان کردی

از آغوش من در رفته بود، آن تنِ حامله
وقتی که با شانه هایم نگفتی
کِی «هم» می شوند با آغوش تو؟
وقتی که با پاهایمان نگفتی
کِی عقربه هاشان، به روی هم جفت خواهند شد؟
وقتی با سرم که رفته بود، گفتم:
دوازده را دوست ندارم
حسرتِ بعد از ثانیه است
به عمرت طمع دارم
عمر تویی که منَم کرد را 
دوست دارم


جمعه 10 دی 1389