شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۱

لعنتیِ عزیز- یک)

خیلی وقت بود می خواستم این داستان را بنویسم. مانده بود روی دست و دلم. تصمیم گرفتم همینطور که می نویسم، هر فصل را توی وبلاگم بگذارم. تنها چیزی که درباره اش می توانم بگویم این است که اسم اش «لعنتیِ عزیز» است و  هر فصل با عکسی از بازیگرِ محبوبم «شِرلی مَکلین» تمام می شود.
داستان از این قرار است:

لعنتیِ عزیز- یک)

خیلی وقت است که کوچه های این شهر همه­شان آسفالت شده­اند. وقتی بچه بودیم بعضی از مسیرهایمان کوچه های خاکی ای بودند که نه تنها کفش­ها را کثیف می­کردند، بلکه ریزه سنگ­هاشان یا کفِ پا را رنج می­دادند، یا از سوراخی که در ته کفش پیدا می­شد، خودشان را به جوراب می­رساندند و در فضای عرق کرده­ی کفش لَغ لَغ می­زدند. خدارا شکر دیگر از آن­ها خبری نیست. حالا که بزرگ شده­ام، می­شود انداخت توی کوچه­ها و ساعت­ها رفت و رفت و فکر کرد. مثلاً به فردایی که بالاخره می­رسد. فردایی که حتی اگر هدایتامروز به حرف­هایم گوش نداده باشد، خواهد رسید. همین که کفِ کفش­هایم به آسفالتی می­خورد که هنوز از آفتابِ آخرِ مرداد گرم است، مطمئن می­شوم که فردا هم خواهد­آمد. شکی نیست که خواهد­آمد...




بقیه را در ادامه ی مطلب بخوانید