شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۰

می خواهم این شعر را فردا بگویم


همیشه یکی از غایبینِ جلسه بودم. خانه اما آنقدر پای بند کننده است، که فکر می کنم هیچ کس در این طول و عرض، نتوانسته اینطور  مجاب به نشستنم کند.


چهار پایه برای نشستن
 سه پایه برای عکس گرفتن
 دوپایه نمی ایستد و راه می رود
 یک پایه عصا می خرد برای بلند شدن
 بی پایه روزِِ تعطیل در خانه می نشیند


اما چشم، حسِ آزار دهنده ایست. وقتی نگاه می کند، همه چیز را به هم می ریزد. خبر می خواند و بدن جوش می آورد، عکس می بیند و سینه می سوزد، کتاب می خواند و مغز را متشنج می کند. و وقتی در خانه دیگر شیئی برای دیدن نباشد،  بیش از هرچیز، حسِ بویایی را تحریک می کند. همه ی این ها را خانه می کند. همه ی دور بودن از حجم های تکان خورنده در خیابان و همه ی رو به رو نشستن با شاید کسی که پنجاه و پنج متر، مهمان می شود. هر کس از اینجا بیرون می رود، خانه خوشحال می شود. از صدای بعضی هامان بیزار است. و رفتنِ بعضی از ما، کمکش می کند، تا من را رویِ صندلی، گیر بیاندازد.

بویش، اینجا نشسته است
 سیگار می کشد
 و به گلهای قالی ـــــــ آب می پاشد
 خودش اما با من بیرون رفته
 و به خیالم حرف هایی می زند
 که نمی شود، زیرِ سینه ی خورشید ـــــــ توقیفشان کرد
 بویش، حالا
 گلهای قالی را شانه می کند



میخواهم این شعر را فردا بگویم ــــــــــــــــ عکس از خودم
می خواهم این شعر را فردا بگویم
وقتی چشم های همه
جای خالیِ تو را
پچ پچ می کنند
وقتی من به آن ها ـــــــ می گویم:
پیراهنم سفید است
کفش هایم قهوه ای است
و برای بیست و نهمین سال
چشم هایم ـــــــ سیاه می شوند

پنجشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۰

چشم بندیِ سرنوشت


من ـــــــــــــ وقتی دستم را یک وجب خم می کنم تا ساعتی که سرد شده را ببینم. من ـــــــــــــ وقتی از مترو به کوچه هایی که دوست ندارم به آن برگردم، برمی گردم. من ـــــــــــــ وقتی تو را نمی بینم که کنارم نشستی و صورتم را می بوسی که ساکت نباشم. من ـــــــــــــ که به دنبالِ کار، از این نیازمندی به آن روزنامه سفر می کنم.

دستی که سینه ات را رسیده
دچارِ چشم بندیِ سرنوشت است
قلبِ پاخورده اینطور بی صدا می تپد
کبِد ــــــــــ  امروز  ـــــــــ الکل می طلبد

 میدونم که وقتی قاطیِ روزای کسی بشی که از دستِ جاری بودن، تویِ ذره های زندگی شاکی اه، فقط باید به دستایی خیره شد که از حرصِ سکوتِ سگی روی شونه های خوشبختی، سر رسیدِ نو رُ، به دفترِ خاطرات تبدیل می کنن.

عقربه های شب خراب می شوند
مثلِ دقیقه های صبح
مثلِ دیواری که خاکستری اش
ساعت را گرفته ـــــــ سفت در آغوشِ بی چارگی
از در که بیرون رفتم
روزی را دیدم
 که قرار بود، در هر ساعتش
به زمین بریزم
کاش، چیدنِ شعر ترین کلمات
 هزینه نداشت

.
.
.

پایش را از این خانه بیرون گذاشت
و هیچ اتفاقی نیفتاد
جز صندلی ها و من
 سیگارها و من
 آدمهای دیگر و من

جمعه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۰

پرنده های درویش


پوستم از چرم ماهیست
و گاهی که به بازکردن پنجره ها دست می برم
هوای اتاق
مثلِ فرارِ آب از آکواریوم
تنهایم می گذارد

قلبِ پولکی، باز هم می خواهد
مثلِ پرنده های درویش
در هوای آزاد
شنا کند

اردیبهشت 90 / ساحل محمود آباد 
پرنده های درویش/ فتو از خودم



جمعه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۰

نسکافه ی سرد


توی دفتر یادداشت های روزانه
حوصله ی آرزو ها سر رفته است
 
حالِ  وخیمِ جمله هایی که از خواستن پر اند
بوی افسردگی
در پاراگراف هایی که موضوعشان زندگیست
بی خبری از خودکارِ بیک آبی ام
و ندانستنِ وقتِ پایین آمدنِ انسان
از اوج آرزوهایش

هدایت می گوید:
نامه ها و خاطرات را به یادداشت هایت اضافه کن
روی این ساعت ها باید کمی مکث کرد
و فرزانه از صفحه های بارانی و رفتنِ دستی افسرده
توی جیبی که سیگار ندارد، حرف میزند
نیلوفر تنها کسی است که در یادداشت های روزانه اش
خودکارِ بیکِ آبی را پیدا میکند

نسکافه ی سردِ روی میز می پرسد
چند ساعت است
که انگشتهای نابینایت، روی کیبورد
دنبالِ آخرِ این شعر میگردند
همیشه از دهن می افتم
همیشه سرد می شوم


سه‌شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۰

پوسترِ تاتر«طلاق و تلاقی» ء

این کلمه ی طلاق و تلاقی منو کشت. بسکه من بی سوادم و درباره ی ریشه ی تلاقی و ترجمه ی انگلیسیش با همکارا بحث میکردیم.
پوسترِ تاتر«طلاق و تلاقی». یزد. بهمن 1389/ کارگردان: علی زمانیان

Divorce and Confluence
Theater poster

یکشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۰

شعرِ بعد از ظهرِ سربازی دور از میدانِ جنگ




شاید نمیدانی
تو آن گلدانِ شمعدانی هستی
که توریِ پنجره را کنار زده
موهایش را در هوای آزاد، وِل  کرده
و تکیه داده به عصرِ  آجریِ دیوارِ بهارخواب
         
شاید آن عکاس نمیدانست
در نسیمِ  قبل از غروبی که من نیستم
گلدانی منتظر است
تا موضوعِ شعرِ بعد از ظهرِ سربازی
دور از میدانِ جنگ شود

شاید من نمیخواهم
نگرانیِ کالبدِ نشسته در کنارِ کادر را درک کنم
و بیخیالیِ گلدانِ پشتِ توری را بیرون کشیده ام

میخواهم از کسی که جلوِ حرکتِ آن ثانیه را گرفت
بپرسم
آیا،  تو بیرونِ قاب را میگشتی
یا بیرونِ قاب تو را؟!



چهارشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۰

سه‌شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۰

کار من بود

کار من بود
گلدانی که از طاقچه افتاد
لباسی که لَک شد
بمبی که خانواده ای در طبقه ی همکف را از سر سفره بلند کرد
                                                              
کار من بود
تفنگی که شکست
موشکی که مچاله شد
و پری که وقت خواب دماغِ تورا لرزاند

دست از توبه برداشتم
یقه ی کتم را بالا کشیدم
و نخِ کامیون را دور انگشتم محکم کردم
 کارِ من بود
شوخیِ ابری که چترها را گول زده بود

خواستم از روزهای خوب بگویم
که گفتی:
«داغونم»
از همین هوای خوب
از همین روزهای بی دغدغه
این گریه های بعد از خودکشی
از همین کارهایی که ساده به گردن میگیریم
کارِ من بود
هِق هِقی که در گلویِ همبازیِ تو می سوخت