شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۱

لعنتیِ عزیز- یک)

خیلی وقت بود می خواستم این داستان را بنویسم. مانده بود روی دست و دلم. تصمیم گرفتم همینطور که می نویسم، هر فصل را توی وبلاگم بگذارم. تنها چیزی که درباره اش می توانم بگویم این است که اسم اش «لعنتیِ عزیز» است و  هر فصل با عکسی از بازیگرِ محبوبم «شِرلی مَکلین» تمام می شود.
داستان از این قرار است:

لعنتیِ عزیز- یک)

خیلی وقت است که کوچه های این شهر همه­شان آسفالت شده­اند. وقتی بچه بودیم بعضی از مسیرهایمان کوچه های خاکی ای بودند که نه تنها کفش­ها را کثیف می­کردند، بلکه ریزه سنگ­هاشان یا کفِ پا را رنج می­دادند، یا از سوراخی که در ته کفش پیدا می­شد، خودشان را به جوراب می­رساندند و در فضای عرق کرده­ی کفش لَغ لَغ می­زدند. خدارا شکر دیگر از آن­ها خبری نیست. حالا که بزرگ شده­ام، می­شود انداخت توی کوچه­ها و ساعت­ها رفت و رفت و فکر کرد. مثلاً به فردایی که بالاخره می­رسد. فردایی که حتی اگر هدایتامروز به حرف­هایم گوش نداده باشد، خواهد رسید. همین که کفِ کفش­هایم به آسفالتی می­خورد که هنوز از آفتابِ آخرِ مرداد گرم است، مطمئن می­شوم که فردا هم خواهد­آمد. شکی نیست که خواهد­آمد...




بقیه را در ادامه ی مطلب بخوانید



لعنتیِ عزیز- یک)

خیلی وقت است که کوچه های این شهر همه­شان آسفالت شده­اند. وقتی بچه بودیم بعضی از مسیرهایمان کوچه های خاکی ای بودند که نه تنها کفش­ها را کثیف می­کردند، بلکه ریزه سنگ­هاشان یا کفِ پا را رنج می­دادند، یا از سوراخی که در ته کفش پیدا می­شد، خودشان را به جوراب می­رساندند و در فضای عرق کرده­ی کفش لَغ لَغ می­زدند. خدارا شکر دیگر از آن­ها خبری نیست. حالا که بزرگ شده­ام، می­شود انداخت توی کوچه­ها و ساعت­ها رفت و رفت و فکر کرد. مثلاً به فردایی که بالاخره می­رسد. فردایی که حتی اگر هدایت امروز به حرف­هایم گوش نداده باشد، خواهد رسید. همین که کفِ کفش­هایم به آسفالتی می­خورد که هنوز از آفتابِ آخرِ مرداد گرم است، مطمئن می­شوم که فردا هم خواهد­آمد. شکی نیست که خواهد­آمد.
اگر شلواری داشته­باشم که جیبِ عقبِ پهنی به دارد، بیشتر دوست­دارم هردو دستم را مثلِ دو کفگیر تا ته آن­ها فرو ببرم و شانه­هایم را عقب بیندازم. اینطور دیگر لازم نیست در هر قدم بگویم "چه شد؟! چطور شد؟! حالا فردا چه می­شود؟!" مثلِ ذکری که اگر روزی درویش شوم، باید هزار بار تکرارش کنم. شاید رستگار شوم. اینطور که راه می­روم دیگر لازم نیست سعی کنم کلافگی­ام را بپوشانم. نمی­خواهد با هر پلکی که می­زنم، به یاد بیاورم فردا وقتی که بیدار شدم، باید دوباره باور کنم کسی نیست که تلفنم را جواب دهد. دوباره با خودم کلنجار بروم چطور از دستِ این عادتِ لعنتی خلاص شوم. این عادتِ لعنتیِ عزیزی که بعضی از شب­ها برای به تکرار نیفتادن­اش، کلمه ها را آماده می­کردم تا فردا صبح، به دهنه­ی گوشیِ تلفن بسپارم. حتا در تاریکی دستم را دراز می­کردم و قلم و کاغذی که همیشه یک جایِ این اتاق مثلِ خودم وِلو بود، بر می­داشتم و چیزی را کورمال کورمال می نوشتم. با این عادتِ لعنتی حالا باید چکار کرد؟! به فردا صبح فکر می کنم که کاغذهای دور و برَم سفیداند. یا اگر چیزی روی آن­ها نوشته شده­باشد، کهنه است. دو هفته که بگذرد، بهترین کلمه­ها هم کهنه می شوند. مگر اینکه از گلوی آدمی­زادی بیرون بیایند که با چشم هایش، کهنگیِ آن ها را می شویَد. آن هم فقط برای لحظه­ای.
حالا هم به همان چیزی که معمولاً در این ساعت از شب کله­ام را می­خورد فکر می­کنم. به اینکه من روی تشکِ پهن شده بر زمین می­خوابم و تو روی تخت، بالاتر از زمین. کله­ام را این فکر همیشه می­خورد. حالا هم می­خورد. حالا اما گرم می­خورد. حالا راه می روم و جریانِ خونم سریع­تراست و گرمای خشکِ جاری در کله­ام را می­فهمم. در این باره بیشتر خواهم­نوشت. درباره ی تختِ تو و تشکِ من. عادت داشتم شصتَم را روی شکم­ام بگذارم و دو وجب بالاتر را نشان­کنم و در تاریکی با خودم بگویم «اینه فاصله ی ما». در باره­ی این وجب­ها، این فاصله، بیشتر خواهم نوشت. می دانم حالا که این خط­ها را می خوانی، فحش­ام می دهی و طوری که همیشه دوستم داشتی می­گویی : امیرجان. پریدی! پاراگراف های اول داشتی راه می رفتی. حالا داری می­نویسی. نکن این کارهایت را عزیزم. نکن این پست مدرن بازی ها را.
بگذار اول بگویم که در این قصه خودم را امیر نامیده­ام. شاید یادت باشد که گفته بودم اسمِ اولِ من امیر بود. اما هیچ کس جز منشیِ بهداری­ها و دکترها اینطور صدایم نکرد. آن هم بخاطرِ دفترچه ی بیمه­ام که در کشمکشی ساختگی به این اسم صادر شد و تنها حسرتش برای من ماند. اسمِ اولِ هر کسی خیلی غمناک است. پدر مادرها اگر کمی بی پروا باشند، روزی به بچه­هایشان خواهند گفت اسمِ اولشان چه بوده است. مثلِ دخترِ خواهرم که قرار بود شیرین باشد، ولی کار به شناسنامه­اش که کشید، ناگهان زهرا شد. نمی دانم تابحال پدر و مادرش این بی پروایی را در حق­اش کرده­اند یا نه. بگذار دوم را هم برایت بگویم، که پریدن را از تو یاد گرفتم. پریدن، هم به معنای پَرش، هم به همین معنا که نوشته می­شود. امروز ظهر که رفتم سراغِ هدایت فهمیدم دوستِ گرمابه و گلستانِ هردومان هم پریدن را از تو یاد گرفته­است. هیچ کس آن طور که تو می­خواهی پریدن را یاد نمی­دهد. پشت به خورشید راه می­رفتم و آن دایره ی پیرِ چاق، مثلِ پدربزرگِ پسربچه­ای بی پدر به پشتِ گردنم می­زد. انگار که خطایی کرده­باشم. انگار که درحالِ خطا کردنم. انگار می روم که خطاکار باشم. به هدایت گفتم بپوشد تا برویم خیابان و قدمی بزنیم. دیدم هیکلِ نحیفش مثلِ پرنده­ای شده است که شاخه ی زیرِ پایش را باد تکان می­دهد و در فکرِ پریدن به جای امن­تریست.
-         بیرون که گرمه داداش­جان. بیا بشینیم تو اتاقِ من. کسی خونه نیس.
-         گفتی که میای!
تردید کردم. تلفنی گفته بود می­آید. اما حالا تردید کرده بود. این حالا با فعلِ ماضی، حالِ هدایت بود که نمی­خواست با من هم قدم شود. اما دوست داشتم و سعی می کردم شاخه­ی لرزانش را نگه دارم.
-         بپوش بیا دیگه مَردک! فرصتِ این ریختی دیدنِ منُ از دست نده.
-         گرمه! چرا نمیای تو داداش جان؟ برات آب میوه­ی خنک میارم ها.
-         آبِ چی؟
دمِ در ایستاده­بود و گردنِ لاغرش را برای وارسیِ کوچه کمی درازِ و کج کرد. وقتی گردنش راست شد، لب هایش را مثلِ طرحِ اِسکیسِ یک لبخند روی صورتش باز کرد و گفت:
-         آب هویج.
-         اگه میخوای آب هویج بهم بدی که نه، بریم همون بیرون. چشام که درد نمیکنه.
-         دل درد داری، می دونم. دردِ دل... خداییش خیلی گرمه امیر.
با خودم نقشه کشیده­بودم که به هوای سیگار بیرون­اش بکشم و بعد از دو هفته تردید، ماجرا را برایش تعریف کنم. اما آدم ها همیشه دستِ دوستِ قدیمی­شان را درست می­خوانند. نمی­خواست بیاید.
-         راستش... میخواستم درباره ی شِرلی  باهات صحبت کنم. ینی میخوام تو باهاش صحبت کنی. [بعد از این دیالوگ ها می گویم چرا اسم­ات را شِرلی  گذاشتم]  فک میکنم از دستِ من دیگه کاری بر نمیاد.
-         میدونستم. برا همین میگم بیا تو خونه.
-         گفتم که طاقتِ نشستن ندارم. مِثکه تو کونم نِشادُر ریختن.
-         خب... راستشُ بخوای فکر می­کنم بهتره من تو این موضوع دخالت نکنم. فریبا هم همینُ بهم گفت. گفت شاید خودتون بهتر بتونین درستش کنین. ینی بهتره خودتون درستش...
-         به فریبا گفتی؟
-         آره.
-         خب حداقل بیا بریم یه سیگار باهم بکشیم.
-         باشه داداش­جان. میام.
و اینطور شد که هدایت از روی شاخه­ی لرزان­اش پرید تا در کشیدنِ سیگار تنهایم نگذارد.
اما در باره ی اسمِ تو که اسمِ اول و آخرت بود؛ وقتی خودم را با اسمِ شناسنامه­ای به روی کاغذ نیاورم، تو را هم جورِ دیگری به این داستان نمی­کشم. کاغذ که نه. راستش فکر می­کنم همه­ی این قصه را مثلِ همین حالا تایپ کنم. تایپ کردن را هم از تو یاد گرفتم. اینکه هر انگشت کجای صفحه کلید قرار می­گیرد. دو انگشتِ اشاره­ام را گرفتی و روی «ت» و «ب» گذاشتی و گفتی: «این دو تا از اینجا تکون نمیخورن. خب؟!» بعدها فهمیدم آن دو انگشت از آنجا تکان می­خورند، یعنی مجبورند تکان بخورند. اصلاً وقتی آدم حرفه­ای تایپ می کند باید انگشت­هایش کمی از کلیدها فاصله بگیرند. اما انگشت­های اشاره­ی من هیچ وقت از روی آن دو حرف تکان نخوردند. مگر برای لمس کردنِ کلیدهای «الف» و «لام». یک بار که داشتم درباره­ی «شِرلی  مَکلین» چیزهایی می نوشتم، کلید «لام» رفت توی دلِ صفحه کلید و گیر کرد. همینطور للللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل ... و من داشتم با انگشتِ اشاره ی چپ­ام به سرِ «لام»ِ لعنتی می زدم تا درست شود اما همه­اش­لللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل...
با خودم گفتم الان شِرلی  لکنت گرفته­است، و الکی پوزخند زدم. فکر کن! سرت را روی صفحه کلید خم کرده باشی و نور مانیتور به کله­ی کچلت بتابد و پوزخند بزنی. آن هم در سی سالگی. گفتم شِرللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللی... و ادای یکی از همکلاسی­های دبستانم را در آوردم که زبانش می­گرفت. لوس بود. کارِ خیلی لوسی بود. تو و هرکدام از دخترهایی که این چند سال آمدند و رفتند اگر بودید، حتمن می­گفتید:  «خیلی لوس بود. اَه!»
این دختر را خیلی دوست­دارم. البته الان سنِ مادربزرگِ من را دارد. اما موهای کوتاهش را و بی خیالی اش را خیلی دوست دارم. هیچ کس نمی تواند مثلِ شِرلی  نقشِ آدم بی خیال ها را بازی کند. مثلِ تو که وقتی خودت را بیخیال می­گرفتی، دوست داشتم موهای نه چندان بلندت را توی مشت­هایم بگیرم و یک دسته­شان را بِکنَم و با خودم ببرم. هیچ کس نمی­تواند مثلِ شِرلی نقش زنی را بازی کند که وقتی به آخرِ خط می رسد، سوارِ ماشینِ عشقِ مردی می­شود که سال­هاست دیوانه وار دوست­اش دارد. و شرلی هم زنی می­شود که انگار دیوانه وار مرد را دوست دارد. البته من هیچ وقت ماشین نداشتم. اما می­دانم که زن ها عاشقِ ماشینِ مردها هستند. یعنی فکر می کنم این موجوداتِ سهلِ و ممتنعِ لعنتی، ماشین مردشان را از ماشینِ خودشان هم بیشتر دوست دارند. حتی اگر مدلش پایین­تر باشد. چون آن­ها را یادِ این تصویرِ نوستالژیک می اندازد که در شبی از شب های زمستان زنی، با لباسی زیبا کنارِ خیابان منتظر مردی ایستاده که کمی دیر کرده­است، و ماشین­های دیگر راه را بند آورده­اند تا هم بر انتخابِ مرد صحه بگذارند، هم بر شایستگیِ زن. این تصویر را هر زنی دوست­دارد. اما تصویری که مردهایی مثلِ من دیوانه وار عاشق­اش هستند، زنی است نشسته روی نرده­های خانه­ای ویلایی. خانه­ای­­ که معمولاً ما مردها برای زن هایمان می­خریم. مثلِ همین عکسی که این پایین می­بینی. البته اینجا شِرلی ایستاده و دست هایش را  روی لبه­ی نرده ستون کرده است، تا کمرش کمی خم شود و باسن­اش کمی بیرون بزند. نه آنطور که «مرلین مونرو» باسنِ گنده اش را بیرون می اندازد. فکر می کنم اگر اینجا هیچکاک از شِرلی  می­خواست روی نرده بنشیند، خانم هیچ جوره زیر بار نمی­رفت. در شخصیت­اش نبود طوری که همه­ی مردها می­خواهند روی نرده بنشیند. تصویر تو هم برای من همیشه همینطور بوده­است. در تمامِ این دهه­ای که هی رفتی و هی برگشتی. همینطور وسطِ کادر ایستاده­ای و به بیرونِ قابی نگاه می­کنی که روزی از آن خارج خواهی شد. یک بار هم لباسی به این رنگ برایت گرفتم که درباره­ی آن هم بیشتر خواهم نوشت. دقیقاً همین رنگ بود. لباسی که دیدم یک بار پوشیدی­اش.



25 فروردین 1391
مهدی شهسوار



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر