خیلی وقت بود می خواستم این داستان را بنویسم. مانده بود روی دست و دلم. تصمیم گرفتم همینطور که می نویسم، هر فصل را توی وبلاگم بگذارم. تنها چیزی که درباره اش می توانم بگویم این است که اسم اش «لعنتیِ عزیز» است و هر فصل با عکسی از بازیگرِ محبوبم «شِرلی مَکلین» تمام می شود.
داستان از این قرار است:
لعنتیِ عزیز- یک)
خیلی وقت است که کوچه های این شهر همهشان آسفالت شدهاند. وقتی بچه بودیم بعضی از مسیرهایمان کوچه های خاکی ای بودند که نه تنها کفشها را کثیف میکردند، بلکه ریزه سنگهاشان یا کفِ پا را رنج میدادند، یا از سوراخی که در ته کفش پیدا میشد، خودشان را به جوراب میرساندند و در فضای عرق کردهی کفش لَغ لَغ میزدند. خدارا شکر دیگر از آنها خبری نیست. حالا که بزرگ شدهام، میشود انداخت توی کوچهها و ساعتها رفت و رفت و فکر کرد. مثلاً به فردایی که بالاخره میرسد. فردایی که حتی اگر هدایتامروز به حرفهایم گوش نداده باشد، خواهد رسید. همین که کفِ کفشهایم به آسفالتی میخورد که هنوز از آفتابِ آخرِ مرداد گرم است، مطمئن میشوم که فردا هم خواهدآمد. شکی نیست که خواهدآمد...

بقیه را در ادامه ی مطلب بخوانید
لعنتیِ عزیز- یک)
خیلی وقت است که کوچه های این شهر همهشان آسفالت شدهاند. وقتی بچه بودیم بعضی از مسیرهایمان کوچه های خاکی ای بودند که نه تنها کفشها را کثیف میکردند، بلکه ریزه سنگهاشان یا کفِ پا را رنج میدادند، یا از سوراخی که در ته کفش پیدا میشد، خودشان را به جوراب میرساندند و در فضای عرق کردهی کفش لَغ لَغ میزدند. خدارا شکر دیگر از آنها خبری نیست. حالا که بزرگ شدهام، میشود انداخت توی کوچهها و ساعتها رفت و رفت و فکر کرد. مثلاً به فردایی که بالاخره میرسد. فردایی که حتی اگر هدایت امروز به حرفهایم گوش نداده باشد، خواهد رسید. همین که کفِ کفشهایم به آسفالتی میخورد که هنوز از آفتابِ آخرِ مرداد گرم است، مطمئن میشوم که فردا هم خواهدآمد. شکی نیست که خواهدآمد.
اگر شلواری داشتهباشم که جیبِ عقبِ پهنی به دارد، بیشتر دوستدارم هردو دستم را مثلِ دو کفگیر تا ته آنها فرو ببرم و شانههایم را عقب بیندازم. اینطور دیگر لازم نیست در هر قدم بگویم "چه شد؟! چطور شد؟! حالا فردا چه میشود؟!" مثلِ ذکری که اگر روزی درویش شوم، باید هزار بار تکرارش کنم. شاید رستگار شوم. اینطور که راه میروم دیگر لازم نیست سعی کنم کلافگیام را بپوشانم. نمیخواهد با هر پلکی که میزنم، به یاد بیاورم فردا وقتی که بیدار شدم، باید دوباره باور کنم کسی نیست که تلفنم را جواب دهد. دوباره با خودم کلنجار بروم چطور از دستِ این عادتِ لعنتی خلاص شوم. این عادتِ لعنتیِ عزیزی که بعضی از شبها برای به تکرار نیفتادناش، کلمه ها را آماده میکردم تا فردا صبح، به دهنهی گوشیِ تلفن بسپارم. حتا در تاریکی دستم را دراز میکردم و قلم و کاغذی که همیشه یک جایِ این اتاق مثلِ خودم وِلو بود، بر میداشتم و چیزی را کورمال کورمال می نوشتم. با این عادتِ لعنتی حالا باید چکار کرد؟! به فردا صبح فکر می کنم که کاغذهای دور و برَم سفیداند. یا اگر چیزی روی آنها نوشته شدهباشد، کهنه است. دو هفته که بگذرد، بهترین کلمهها هم کهنه می شوند. مگر اینکه از گلوی آدمیزادی بیرون بیایند که با چشم هایش، کهنگیِ آن ها را می شویَد. آن هم فقط برای لحظهای.
حالا هم به همان چیزی که معمولاً در این ساعت از شب کلهام را میخورد فکر میکنم. به اینکه من روی تشکِ پهن شده بر زمین میخوابم و تو روی تخت، بالاتر از زمین. کلهام را این فکر همیشه میخورد. حالا هم میخورد. حالا اما گرم میخورد. حالا راه می روم و جریانِ خونم سریعتراست و گرمای خشکِ جاری در کلهام را میفهمم. در این باره بیشتر خواهمنوشت. درباره ی تختِ تو و تشکِ من. عادت داشتم شصتَم را روی شکمام بگذارم و دو وجب بالاتر را نشانکنم و در تاریکی با خودم بگویم «اینه فاصله ی ما». در بارهی این وجبها، این فاصله، بیشتر خواهم نوشت. می دانم حالا که این خطها را می خوانی، فحشام می دهی و طوری که همیشه دوستم داشتی میگویی : امیرجان. پریدی! پاراگراف های اول داشتی راه می رفتی. حالا داری مینویسی. نکن این کارهایت را عزیزم. نکن این پست مدرن بازی ها را.
بگذار اول بگویم که در این قصه خودم را امیر نامیدهام. شاید یادت باشد که گفته بودم اسمِ اولِ من امیر بود. اما هیچ کس جز منشیِ بهداریها و دکترها اینطور صدایم نکرد. آن هم بخاطرِ دفترچه ی بیمهام که در کشمکشی ساختگی به این اسم صادر شد و تنها حسرتش برای من ماند. اسمِ اولِ هر کسی خیلی غمناک است. پدر مادرها اگر کمی بی پروا باشند، روزی به بچههایشان خواهند گفت اسمِ اولشان چه بوده است. مثلِ دخترِ خواهرم که قرار بود شیرین باشد، ولی کار به شناسنامهاش که کشید، ناگهان زهرا شد. نمی دانم تابحال پدر و مادرش این بی پروایی را در حقاش کردهاند یا نه. بگذار دوم را هم برایت بگویم، که پریدن را از تو یاد گرفتم. پریدن، هم به معنای پَرش، هم به همین معنا که نوشته میشود. امروز ظهر که رفتم سراغِ هدایت فهمیدم دوستِ گرمابه و گلستانِ هردومان هم پریدن را از تو یاد گرفتهاست. هیچ کس آن طور که تو میخواهی پریدن را یاد نمیدهد. پشت به خورشید راه میرفتم و آن دایره ی پیرِ چاق، مثلِ پدربزرگِ پسربچهای بی پدر به پشتِ گردنم میزد. انگار که خطایی کردهباشم. انگار که درحالِ خطا کردنم. انگار می روم که خطاکار باشم. به هدایت گفتم بپوشد تا برویم خیابان و قدمی بزنیم. دیدم هیکلِ نحیفش مثلِ پرندهای شده است که شاخه ی زیرِ پایش را باد تکان میدهد و در فکرِ پریدن به جای امنتریست.
- بیرون که گرمه داداشجان. بیا بشینیم تو اتاقِ من. کسی خونه نیس.
- گفتی که میای!
تردید کردم. تلفنی گفته بود میآید. اما حالا تردید کرده بود. این حالا با فعلِ ماضی، حالِ هدایت بود که نمیخواست با من هم قدم شود. اما دوست داشتم و سعی می کردم شاخهی لرزانش را نگه دارم.
- بپوش بیا دیگه مَردک! فرصتِ این ریختی دیدنِ منُ از دست نده.
- گرمه! چرا نمیای تو داداش جان؟ برات آب میوهی خنک میارم ها.
- آبِ چی؟
دمِ در ایستادهبود و گردنِ لاغرش را برای وارسیِ کوچه کمی درازِ و کج کرد. وقتی گردنش راست شد، لب هایش را مثلِ طرحِ اِسکیسِ یک لبخند روی صورتش باز کرد و گفت:
- آب هویج.
- اگه میخوای آب هویج بهم بدی که نه، بریم همون بیرون. چشام که درد نمیکنه.
- دل درد داری، می دونم. دردِ دل... خداییش خیلی گرمه امیر.
با خودم نقشه کشیدهبودم که به هوای سیگار بیروناش بکشم و بعد از دو هفته تردید، ماجرا را برایش تعریف کنم. اما آدم ها همیشه دستِ دوستِ قدیمیشان را درست میخوانند. نمیخواست بیاید.
- راستش... میخواستم درباره ی شِرلی باهات صحبت کنم. ینی میخوام تو باهاش صحبت کنی. [بعد از این دیالوگ ها می گویم چرا اسمات را شِرلی گذاشتم] فک میکنم از دستِ من دیگه کاری بر نمیاد.
- میدونستم. برا همین میگم بیا تو خونه.
- گفتم که طاقتِ نشستن ندارم. مِثکه تو کونم نِشادُر ریختن.
- خب... راستشُ بخوای فکر میکنم بهتره من تو این موضوع دخالت نکنم. فریبا هم همینُ بهم گفت. گفت شاید خودتون بهتر بتونین درستش کنین. ینی بهتره خودتون درستش...
- به فریبا گفتی؟
- آره.
- خب حداقل بیا بریم یه سیگار باهم بکشیم.
- باشه داداشجان. میام.
و اینطور شد که هدایت از روی شاخهی لرزاناش پرید تا در کشیدنِ سیگار تنهایم نگذارد.
اما در باره ی اسمِ تو که اسمِ اول و آخرت بود؛ وقتی خودم را با اسمِ شناسنامهای به روی کاغذ نیاورم، تو را هم جورِ دیگری به این داستان نمیکشم. کاغذ که نه. راستش فکر میکنم همهی این قصه را مثلِ همین حالا تایپ کنم. تایپ کردن را هم از تو یاد گرفتم. اینکه هر انگشت کجای صفحه کلید قرار میگیرد. دو انگشتِ اشارهام را گرفتی و روی «ت» و «ب» گذاشتی و گفتی: «این دو تا از اینجا تکون نمیخورن. خب؟!» بعدها فهمیدم آن دو انگشت از آنجا تکان میخورند، یعنی مجبورند تکان بخورند. اصلاً وقتی آدم حرفهای تایپ می کند باید انگشتهایش کمی از کلیدها فاصله بگیرند. اما انگشتهای اشارهی من هیچ وقت از روی آن دو حرف تکان نخوردند. مگر برای لمس کردنِ کلیدهای «الف» و «لام». یک بار که داشتم دربارهی «شِرلی مَکلین» چیزهایی می نوشتم، کلید «لام» رفت توی دلِ صفحه کلید و گیر کرد. همینطور للللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل ... و من داشتم با انگشتِ اشاره ی چپام به سرِ «لام»ِ لعنتی می زدم تا درست شود اما همهاشلللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل...
با خودم گفتم الان شِرلی لکنت گرفتهاست، و الکی پوزخند زدم. فکر کن! سرت را روی صفحه کلید خم کرده باشی و نور مانیتور به کلهی کچلت بتابد و پوزخند بزنی. آن هم در سی سالگی. گفتم شِرللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللی... و ادای یکی از همکلاسیهای دبستانم را در آوردم که زبانش میگرفت. لوس بود. کارِ خیلی لوسی بود. تو و هرکدام از دخترهایی که این چند سال آمدند و رفتند اگر بودید، حتمن میگفتید: «خیلی لوس بود. اَه!»
این دختر را خیلی دوستدارم. البته الان سنِ مادربزرگِ من را دارد. اما موهای کوتاهش را و بی خیالی اش را خیلی دوست دارم. هیچ کس نمی تواند مثلِ شِرلی نقشِ آدم بی خیال ها را بازی کند. مثلِ تو که وقتی خودت را بیخیال میگرفتی، دوست داشتم موهای نه چندان بلندت را توی مشتهایم بگیرم و یک دستهشان را بِکنَم و با خودم ببرم. هیچ کس نمیتواند مثلِ شِرلی نقش زنی را بازی کند که وقتی به آخرِ خط می رسد، سوارِ ماشینِ عشقِ مردی میشود که سالهاست دیوانه وار دوستاش دارد. و شرلی هم زنی میشود که انگار دیوانه وار مرد را دوست دارد. البته من هیچ وقت ماشین نداشتم. اما میدانم که زن ها عاشقِ ماشینِ مردها هستند. یعنی فکر می کنم این موجوداتِ سهلِ و ممتنعِ لعنتی، ماشین مردشان را از ماشینِ خودشان هم بیشتر دوست دارند. حتی اگر مدلش پایینتر باشد. چون آنها را یادِ این تصویرِ نوستالژیک می اندازد که در شبی از شب های زمستان زنی، با لباسی زیبا کنارِ خیابان منتظر مردی ایستاده که کمی دیر کردهاست، و ماشینهای دیگر راه را بند آوردهاند تا هم بر انتخابِ مرد صحه بگذارند، هم بر شایستگیِ زن. این تصویر را هر زنی دوستدارد. اما تصویری که مردهایی مثلِ من دیوانه وار عاشقاش هستند، زنی است نشسته روی نردههای خانهای ویلایی. خانهای که معمولاً ما مردها برای زن هایمان میخریم. مثلِ همین عکسی که این پایین میبینی. البته اینجا شِرلی ایستاده و دست هایش را روی لبهی نرده ستون کرده است، تا کمرش کمی خم شود و باسناش کمی بیرون بزند. نه آنطور که «مرلین مونرو» باسنِ گنده اش را بیرون می اندازد. فکر می کنم اگر اینجا هیچکاک از شِرلی میخواست روی نرده بنشیند، خانم هیچ جوره زیر بار نمیرفت. در شخصیتاش نبود طوری که همهی مردها میخواهند روی نرده بنشیند. تصویر تو هم برای من همیشه همینطور بودهاست. در تمامِ این دههای که هی رفتی و هی برگشتی. همینطور وسطِ کادر ایستادهای و به بیرونِ قابی نگاه میکنی که روزی از آن خارج خواهی شد. یک بار هم لباسی به این رنگ برایت گرفتم که دربارهی آن هم بیشتر خواهم نوشت. دقیقاً همین رنگ بود. لباسی که دیدم یک بار پوشیدیاش.
25 فروردین 1391
مهدی شهسوار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر