پنجشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۰

چشم بندیِ سرنوشت


من ـــــــــــــ وقتی دستم را یک وجب خم می کنم تا ساعتی که سرد شده را ببینم. من ـــــــــــــ وقتی از مترو به کوچه هایی که دوست ندارم به آن برگردم، برمی گردم. من ـــــــــــــ وقتی تو را نمی بینم که کنارم نشستی و صورتم را می بوسی که ساکت نباشم. من ـــــــــــــ که به دنبالِ کار، از این نیازمندی به آن روزنامه سفر می کنم.

دستی که سینه ات را رسیده
دچارِ چشم بندیِ سرنوشت است
قلبِ پاخورده اینطور بی صدا می تپد
کبِد ــــــــــ  امروز  ـــــــــ الکل می طلبد

 میدونم که وقتی قاطیِ روزای کسی بشی که از دستِ جاری بودن، تویِ ذره های زندگی شاکی اه، فقط باید به دستایی خیره شد که از حرصِ سکوتِ سگی روی شونه های خوشبختی، سر رسیدِ نو رُ، به دفترِ خاطرات تبدیل می کنن.

عقربه های شب خراب می شوند
مثلِ دقیقه های صبح
مثلِ دیواری که خاکستری اش
ساعت را گرفته ـــــــ سفت در آغوشِ بی چارگی
از در که بیرون رفتم
روزی را دیدم
 که قرار بود، در هر ساعتش
به زمین بریزم
کاش، چیدنِ شعر ترین کلمات
 هزینه نداشت

.
.
.

پایش را از این خانه بیرون گذاشت
و هیچ اتفاقی نیفتاد
جز صندلی ها و من
 سیگارها و من
 آدمهای دیگر و من

۲ نظر:

  1. مثل همیشه عااالی

    ولی نمیدونم چرا من نتونستم روون بخونمش،شاید به خاطر پارت پارت بودنشه، البته حسی که بهم دست داد یک حس تشویش بود...
    نمی دونم چقدر حسم بهم راست گفته!!

    موفق باشید

    پاسخحذف
  2. گاهی فکر میکنم همرنگ دیوارم
    گاهی بیرنگ میشوم
    میگویند:
    بیرنگی از هر رنگی بهتر است ...

    پاسخحذف