سه‌شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۰

پوسترِ تاتر«طلاق و تلاقی» ء

این کلمه ی طلاق و تلاقی منو کشت. بسکه من بی سوادم و درباره ی ریشه ی تلاقی و ترجمه ی انگلیسیش با همکارا بحث میکردیم.
پوسترِ تاتر«طلاق و تلاقی». یزد. بهمن 1389/ کارگردان: علی زمانیان

Divorce and Confluence
Theater poster

یکشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۰

شعرِ بعد از ظهرِ سربازی دور از میدانِ جنگ




شاید نمیدانی
تو آن گلدانِ شمعدانی هستی
که توریِ پنجره را کنار زده
موهایش را در هوای آزاد، وِل  کرده
و تکیه داده به عصرِ  آجریِ دیوارِ بهارخواب
         
شاید آن عکاس نمیدانست
در نسیمِ  قبل از غروبی که من نیستم
گلدانی منتظر است
تا موضوعِ شعرِ بعد از ظهرِ سربازی
دور از میدانِ جنگ شود

شاید من نمیخواهم
نگرانیِ کالبدِ نشسته در کنارِ کادر را درک کنم
و بیخیالیِ گلدانِ پشتِ توری را بیرون کشیده ام

میخواهم از کسی که جلوِ حرکتِ آن ثانیه را گرفت
بپرسم
آیا،  تو بیرونِ قاب را میگشتی
یا بیرونِ قاب تو را؟!



چهارشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۰

غمهای بی خود قرنم

فرقی نمی کند، کجای دنیا هستیم عزیز
وقتی بُمبی سِمج
جانِ چند کودک را می دُزدد

دوست دارم با مونالیزا و دوشیزگان آوینیون
به کافه ای در میدانِ جُلفا بروم
و قهوه را                 
با طعمِ غم هایِ بی حاصلِ قرنم بنوشم

سه‌شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۰

کار من بود

کار من بود
گلدانی که از طاقچه افتاد
لباسی که لَک شد
بمبی که خانواده ای در طبقه ی همکف را از سر سفره بلند کرد
                                                              
کار من بود
تفنگی که شکست
موشکی که مچاله شد
و پری که وقت خواب دماغِ تورا لرزاند

دست از توبه برداشتم
یقه ی کتم را بالا کشیدم
و نخِ کامیون را دور انگشتم محکم کردم
 کارِ من بود
شوخیِ ابری که چترها را گول زده بود

خواستم از روزهای خوب بگویم
که گفتی:
«داغونم»
از همین هوای خوب
از همین روزهای بی دغدغه
این گریه های بعد از خودکشی
از همین کارهایی که ساده به گردن میگیریم
کارِ من بود
هِق هِقی که در گلویِ همبازیِ تو می سوخت

یکشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۹

شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹

تـــــویی که مَــنم کــرد

به فریبا

از سرِ من رفته بود «حوصله»
خیال می کردم این تن، «ها» می شود
به عادت، غصه می خوردم
فکر نمی کردم
وقتی که موج صدایت، تلفن را بلرزاند
هم در سینه ام، چیزی باید  لرز کند
هم 
در بطن قلبم
 قطره ای برای پمپاژ شدن، باید تردید کند


از سرِ من رفته بود «فاصله»
در دور زندگی می کردم
وقتی گذشتی از آن نهصد و نود و چهار عددِ چشمچران
که کنار هر کیلومتر این راه
در نگاهِ من تظاهرات می کردند

تمامَم کردی

خیال نمی کردم
جمله ی عاشقانه های پیش از این را
برای تو سروده باشم

تمامشان کردی

از آغوش من در رفته بود، آن تنِ حامله
وقتی که با شانه هایم نگفتی
کِی «هم» می شوند با آغوش تو؟
وقتی که با پاهایمان نگفتی
کِی عقربه هاشان، به روی هم جفت خواهند شد؟
وقتی با سرم که رفته بود، گفتم:
دوازده را دوست ندارم
حسرتِ بعد از ثانیه است
به عمرت طمع دارم
عمر تویی که منَم کرد را 
دوست دارم


جمعه 10 دی 1389